گنجور

 
هلالی جغتایی

روز هجران تو، یارب! ز کجا پیش آمد؟

این چه روزیست که پیش من درویش آمد؟

آن بلایی که ز اندیشه آن میمردم

عاقبت پیش من عاقبت اندیش آمد

با قد همچو خدنگ از دل من بیرون آی

که مرا تیر بلا بر جگر ریش آمد

چشم بر هم مزن و هر طرف از ناز مبین

که بریش دلم از هر مژه صد نیش آمد

حال خود را چو بحال دگران سنجیدم

کمترین درد من از درد همه بیش آمد

روز بگذشت، هلالی، شب هجران برسید

وه! چه روز سیهست این که مرا پیش آمد!