گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

باز عشق آمد و دیوانگیم پیش آمد

بر دلم از مژه غمزه زنی نیش آمد

خرد و صبر سر خویش گرفتند و شدند

هر چه آمد ز برای دل درویش آمد

دی به نظاره او رفت رهی بر سر راه

یک نظر دید، چو باز آمد، بی خویش آمد

گفتم، ای دل، مرو آنجا که گرفتار شوی

عاقبت رفتی و آن گفت منت پیش آمد

برده بودم ز جفاهای فلک جان، لیکن

چه کنم، ناز تو، جانا، قدری بیش آمد

چشم من می پرد امروز، کرا خواهد دید؟

مگر آن کافر ناوک زن بدکیش آمد

خسروا، عشق همی باز و به خوبان می زی

عقل بگذار که او عاقبت اندیش آمد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

باز پیرانه سرم واقعه یی پیش آمد

با که گویم که چه پیشِ من بی خویش آمد

رفته بودم پس کار خود و دل بنهادم

ناگهم واقعه‌ ای صعب چنین پیش آمد

عشق با شاهدِ سلطان سر ظالم زینهار

[...]

هلالی جغتایی

روز هجران تو، یارب! ز کجا پیش آمد؟

این چه روزیست که پیش من درویش آمد؟

آن بلایی که ز اندیشه آن میمردم

عاقبت پیش من عاقبت اندیش آمد

با قد همچو خدنگ از دل من بیرون آی

[...]

میلی

ره غلط کرده خیالش به دل ریش آمد

همچو شاهی که به ویرانه درویش آمد

خواری و زاری من دید و به حالم نگریست

آشنایی که درین گوشه مرا پیش آمد

هیچ کس در پی رسوایی دل نیست، ولی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه