گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

باز عشق آمد و دیوانگیم پیش آمد

بر دلم از مژه غمزه زنی نیش آمد

خرد و صبر سر خویش گرفتند و شدند

هر چه آمد ز برای دل درویش آمد

دی به نظاره او رفت رهی بر سر راه

یک نظر دید، چو باز آمد، بی خویش آمد

گفتم، ای دل، مرو آنجا که گرفتار شوی

عاقبت رفتی و آن گفت منت پیش آمد

برده بودم ز جفاهای فلک جان، لیکن

چه کنم، ناز تو، جانا، قدری بیش آمد

چشم من می پرد امروز، کرا خواهد دید؟

مگر آن کافر ناوک زن بدکیش آمد

خسروا، عشق همی باز و به خوبان می زی

عقل بگذار که او عاقبت اندیش آمد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode