گنجور

 
میلی

به غضب تلخ مکن عیش من مسکین را

سخن تلخ میاموز، لب شیرین را

بر زبان آر گناهی که نداریم و به ما

کینه اندوز مکن خاطر مهر آیین را

خون ما بر تو حلال است، بکش تیغ و بریز

باری از کینه تهی ساز دل پرکین را

دل ز دستم صنمی برد و چنین در پی او

که منم، بر سر دل می نهم آخر دین را

هیچ از خانه دل می ننهد پای برون

طفل شوخی ز که آموخته این تمکین را؟

خشم و بیداد ترا لطف نهان نام کنم

به فریب از تو کنم شاد، دل غمگین را

شاید این طرفه غزل واسطه گردد میلی

که به خاطر گذری شاه جمال الدین را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

این منم آمده نزدیک کریمی‌که شدست

شخص او قبله قبول شرف وتمکین را

وین منم دست به من داده بزرگی‌که سپرد

به‌کف پای بزرگی سر علیّین را

وین منم یافته اقبال وزیری‌که زعدل

[...]

جامی

بنگر گردش این چرخ جفاآیین را

که چه سان زیر و زبر کرد من مسکین را

ریخت صد گوهرم از چشم چو از سلک وجود

برد در صفت لطف صفی الدین را

از حریم چمنم شاخ گل تازه شکست

[...]

صائب تبریزی

تندی خوی ضرورست سخن آیین را

که بنوشند به تلخی، می لب شیرین را

بلبلانی که نظر بر رخ گل وا کردند

چه شناسند قماش سخن رنگین را

برد و بر طاق فراموشی جاوید گذاشت

[...]

فروغی بسطامی

بوسه آخر نزدم آن دهن نوشین را

لب فرهاد نبوسید لب شیرین را

صدهزاران دل دیوانه به زنجیر کشم

گر به چنگ آورم آن سلسله پرچین را

گر شبی حلقهٔ آن طره مشکین گیرم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه