گنجور

 
صائب تبریزی

تندی خوی ضرورست سخن آیین را

که بنوشند به تلخی، می لب شیرین را

بلبلانی که نظر بر رخ گل وا کردند

چه شناسند قماش سخن رنگین را

برد و بر طاق فراموشی جاوید گذاشت

تیشه صافدلم آینه شیرین را

کیست از عهده این وام سبکبار شود؟

گر نبخشد به کسی دختر رز کابین را

دست در دامن می زن که رسانید به چرخ

نسبت سلسله تاک، سر پروین را

عشق اندیشه ندارد ز نگهبانی عقل

دزد خاموش کند شمع سر بالین را

دل صائب چه غم از نیش ملامت دارد؟

نیست اندیشه ای از خار، کف گلچین را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۵۴۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیر معزی

این منم آمده نزدیک کریمی‌که شدست

شخص او قبله قبول شرف وتمکین را

وین منم دست به من داده بزرگی‌که سپرد

به‌کف پای بزرگی سر علیّین را

وین منم یافته اقبال وزیری‌که زعدل

[...]

جامی

بنگر گردش این چرخ جفاآیین را

که چه سان زیر و زبر کرد من مسکین را

ریخت صد گوهرم از چشم چو از سلک وجود

برد در صفت لطف صفی الدین را

از حریم چمنم شاخ گل تازه شکست

[...]

میلی

به غضب تلخ مکن عیش من مسکین را

سخن تلخ میاموز، لب شیرین را

بر زبان آر گناهی که نداریم و به ما

کینه اندوز مکن خاطر مهر آیین را

خون ما بر تو حلال است، بکش تیغ و بریز

[...]

فروغی بسطامی

بوسه آخر نزدم آن دهن نوشین را

لب فرهاد نبوسید لب شیرین را

صدهزاران دل دیوانه به زنجیر کشم

گر به چنگ آورم آن سلسله پرچین را

گر شبی حلقهٔ آن طره مشکین گیرم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه