گنجور

 
میلی

گر چنین خون دل از دیده دمادم گذرد

دیده برهم خورد و کار دل از هم گذرد

کاش بسمل شده‌ام بر سر ره بگذارند

شاید امروز مرا بیند و خرم گذرد

ای دل آغاز کن افسانه ایّام وصال

تا به مشغولی این قصّه، شب غم گذرد

اهل ماتم غم مرگم نخورند، ار سخنی

از جفاهای تو در حلقه ماتم گذرد

چون کنم شرح سخنهای وفا آمیزت

آرزوهای عجب در دل همدم گذرد

می‌تراود غم هجران ز دلم روز وصال

همچو خونابه زخمی که ز مرهم گذرد

آن زمان دعوی عشق تو رسد میلی را

که به یک گام تواند ز دو عالم گذرد