گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
میلی

ای بخت، شب تیرهٔ غم را سحر آمد

بردار سر از خواب که خورشید برآمد

باد سحر از صبح صفا مژده رسانید

آخر شب یلدای کدورت به سر آمد

ایّام که بر روی کسی در نگشادی

شرمنده شد و از در انصاف در آمد

خاری که دمیدی مگر از خاک پس از مرگ

از غنچهٔ دل تنگدلان را بدر آمد

نخلی که ز سرچشمهٔ کوثر شده سیراب

از میوهٔ مقصود چو طوبی به بر آمد

چون عیسی مریم به زمین نوبت دیگر

از مادر ایّام یکی خوش‌پسر آمد

زیبا پسری سلّمه‌اللّه که ز خوبی

بر تازه نهال چمن جان، ثمر آمد

طفلی که به خردی چو مه عید بزرگ است

خردی که به طفلی چو گهر معتبر آمد

ماهی که بلنداختر و پاکیزه گهرزاد

حوری که پری شکل و ملایک سیر آمد

شمعی که ز روشندلی و خانه‌فروزی

چون مردمک دیدهٔ اهل نظر آمد

درّی‌ست گرانمایه که از مرتبه و قدر

گویی صدفش آینهٔ ماه و خور آمد

لعلی‌ست گرامی که ز گنجینهٔ امّید

در دامن مقصود به خون جگر آمد

مهری‌ست که در خاتم اقبال نگین است

نجمی‌ست که بر افسر دولت گهر آمد

از شایبهٔ عیب مبراّ و چو عیسی

بی‌کسب ز انواع هنر بهره‌ور آمد

هرچند که در برج شرف یکشبه ماه است

رخسارهٔ او غیرت شمس و قمر آمد

چون آب و گل قالب او را بسرشتند

با آب وگل آمیخته شیر وشکر آمد

بر روی زمین هر که ببیند رخ او را

گوید ملک است اینکه به شکل بشر آمد

از شیرهٔ جان ماحضر اولی که جهان را

مهمان عزیزی‌‌ست که نو از سفر آمد

در آمدنش هیچ نیامد به زمین پای

از بس که طلبکار وصال پدر آمد

چون مهر قدم کرده ز سر، از ره تعظیم

در خدمت کیخسرو جمشیدفر آمد

مه کوکبه بهروز محمّد، که چو مُهرش

در زیر نگین خشک و تر و بحر و بر آمد

پیش کف جودش که محیطی‌ست گهربخش

صد قلزم و عمّان به شمار شمر آمد

بخشید جهانی به سوالیّ و خجل شد

از بس که جهان در نظرش مختصر آمد

زر بر در او گرچه به خاک است برابر

خاک در او لیک برابر به زر آمد

کرد آنکه ز خاک در او سرمهٔ بینش

چون مردمک دیده سراسر بصر آمد

صد حلّه فلک بافت ز تار زر خورشید

بر خلعت رایش ... آستر آمد

نسر فلک از بهر چه طایر شده واقع

گرنه ز نی ناوک او بر حذر آمد

ای آنکه شب تار اجل آتش تیغت

بدخواه تو را سوی عدم راهبر آمد

از شادی آن، تیر ترا مانده دهن باز

کز غیب به او مژدهٔ فتح وظفر آمد

هر سوخته را برق عتاب تو پس از مرگ

چون برگ گل و لاله ... آمد

بدخواه که مهمان دم تیغ تو گردید

پیمانهٔ زهر اجلش ما حضر آمد

آوازهٔ عدل تو در آفاق علم شد

افسانهٔ جود تو به عالم سمر آمد

ایّام (و) لیالی چو سفیدیّ وسیاهی

در دایرهٔ زیر نگین تو در آمد

قول تو پسندیده چو تحصیل کمال است

فعل تو خوشاینده چو کسب هنر آمد

صد گونه هنر در سر هر موی تو درج است

مانند معانی که نهان در صور آمد

در باغ ثنای تو دل آهنگ غزل کرد

در زمزمه بلبل به زبان دگر آمد

از غمزه زنی بر رگ جان نیشتر آمد

خونابه ازان این‌همه از چشم‌ تر آمد

در تازه نهال تو خم وپیچ در آمد

تا دست خیال که ترا در کمر آمد

هر فتنه که برخیزد و از پا ننشیند

سر فتنهٔ آن صف، مژهٔ فتنه‌گر آمد

فریاد ازان شوخ که چون مضطربم دید

در خنده شد و یک دو قدم پیشتر آمد

تا باز به داغ دگرم جان بگدازد

از بهر فریب دلم آن صیدگر آمد

از آمدن او تپش دل خبرم داد

با آنکه به سویم چو بلا بی‌خبر آمد

میلی ندهد داد دگر بر در او سود

برخیز که باید به در دادگر آمد

عالی گهرا! ذات تو عالی‌تر ازان است

کر عهدهٔ اوصاف تو بتوان بدر آمد

گوییم دعای تو که قفل در مقصود

مفتوح به مفتاح دعای سحر آمد

تا فرض توان کرد که در گلشن ایّام

فرزند خلف، نخل پدر را ثمر آمد

بادا زنَمِ آب بقا خرّم و سرسبز

ذات تو که این تازه ثمر را شجر آمد

مقصود تو از لطف خدا جمله برآید

کز لطف تو مقصود همه خلق بر آمد