گنجور

 
میلی

صیدافکن بلا چو هوای شکار کرد

اوّل به صیدگاه محبّت گذار کرد

کاری به من نکرد به غیر از ستمگری

یارب به پیش او چه مرا شرمسار کرد

شبهای تار، فکر سیه مار کاکلش

اندیشه را چو زلف بتان تار و مار کرد

فرمانبریّ غمزهٔ او بین که در کشش

حکمی کزو شنید، یکی را هزار کرد

گر کاینات را به کمند آوری، هنوز

با حسن این‌چنین نتوان اختصار کرد

با مرغ عشق، دانهٔ درد تو می‌کند

کاری که با مزاج سمندر، شرار کرد

دل را اگرچه از تو جهان تا جهان بلاست

عشق ترا ز هر دو جهان اختیار کرد

دامان من گرفت چو در گفتم اشک را

ابر سخای خسروش از بس که خوار کرد

شیر خدا، علیّ ولی، شاه ذوالفقار

کآب خَضِر به خاک درش افتخار کرد

گر باد حفظ او به نباتات بگذرد

بتوان لباس جنگ ز برگ چنار کرد

روی عدو در آینهٔ رایتش ندید

هرگه ظفر مشاهدهٔ کارزار کرد

شاها!نسیم لطف تو بر دوزخ ار گذشت

کار هزار قطرهٔ باران، شرار کرد

شد چون سواد دیده و مژگان، شعاع مهر

بر چرخ چون سموم عتابت گذار کرد

هم حفظ توست حامی اطفال در رحم

تا در زمانه حلم تو حمل وقار کرد

شبنم به باغ دهر تواند ز حفظ تو

همچون ستاره، پای ثبات استوار کرد

در انگبین نفوذ اگر کرد قهر تو

مانند موم در دهنش ناگوار کرد

بنشست تا کمر به زمین با تن کبود

چون سایه ابر حلم تو بر کوهسار کرد

در زیر آب رفت حباب از گران تنی

چون تکیه شخص حلم تو بر روزگار کرد

شد پرتو نجوم، گهر در میان آب

چون ابر همّت تو ای هوای بحار کرد

در زیر نخل عدل تو، مانند دست سرو

ایّام، پای امن و امان را نگار کرد

بر چرخ، هیبت تو تواند به یک نگاه

هر سو هزار شکل اسد آشکار کرد

در سایهٔ وقار تو، گردون غبار را

بر ابرش هوا نتواند سوار کرد

پستان مهر، صبح نهد بر لب سپهر

گویاش طفل با خردت اعتبار کرد

بنمود مهر چون درم قلب در میان

رای تو زر چو بر سر قَدرت نثار کرد

دریادلا! سحاب بلند خیال را

میلی به باغ مدح شما قطره بار کرد

آن رایض است خامهٔ من کز کمند لفظ

در دست و پای اشهب معنی جدار کرد

دارم تعجّبی که به این فکرت بلند

پستیّ طالعم ز چه بی‌اعتبار کرد

بر من، ستمگر فلک از بی‌ترحّمی

یک سرنوشت را صد و صد را هزار کرد

از انفعال رو ننمایم به هیچ‌کس

از بس که روزگار مرا خوار و زار کرد

تا کی امید این دهدم دل که عاقبت

خواهد عنایت توام امّیدوار کرد