گنجور

 
قطران تبریزی

گل چو بشکفت زمین گشت پر از آب روان

بگل و آب روان تازه بود جان جهان

هرکجا چشم زنی هست زمین نرگس زار

هرکجا پای نهی هست زمین لاله ستان

سبزه را باد پر از عنبر کرده است کنار

لاله را ابر پر از لؤلؤ کرده است دهان

از هوا در فکند سوی زمین ابر بلند

از زمین مشگ برد سوی هوا باد وزان

تا زره پوش شد از باد وزان آب شمر

گل نشکفته چو گوی آمد و گلبن چوگان

تا زمین گنج گل و کان سمن کرد پدید

فاخته مست شد و راز دلش کرد عیان

همه رازی که نهان بود پدیدار شده است

سزد ار عاشق مسگین نکند راز نهان

گل صد برگ بخنده بگشاده است دهن

بلبل مست بناله بگشاده است زبان

جان میخواران شادی کند از خنده این

جان غمخواران شادی کند از گریه آن

از هوا ابر همی خواند فریاد و نفیر

در زمین کبک همی دارد فریاد و فغان

باغ رنگین شده گوئی که بر او کرده گذر

میر ابوالقاسم عبداله بن و هسودان

آن جوانی که بدو بخت معادی شده پیر

تیز هوشی که بدو بخت ولی گشت جوان

آنکه رادی را بسته است همه ساله کمر

وآنکه مردی را بسته است همه ساله میان

آن همه روز گشاده ز پی زائر دست

آن همه وقت نهاده ز پی مهمان خوان

آنکه بگشاید بر جان معادیش کمین

چون گه جنگ خدنگی بگشاید ز کمان

دل یاران و عدیلان بگشاید بسخا

دل میران و بزرگان بگشاید بزبان

ای ز رادیت شده خیره کریمان زمین

وی ز مردیت شده طیره سواران زمان

چون یکی ساعت در بزم گرفتی تو مقام

چون یکی ساعت در رزم گرفتی تو مکان

درم از دست تو فریاد کند اندر گنج

آهن از تیغ تو فریاد کند اندر کان

دشمنان تو همه پاک نوانند و نژند

حاسدان تو همه پاک نژندند و نوان

شود آسوده ز تیمار بگفتار تو دل

شود آزاد ز اندیشه بدیدار تو جان

بهمه گیتی چون تو نبود نیکو دین

بهمه عالم چون تو نبود نیکودان

تن بدخواه تو همواره بود جفت گزند

دل بدگوی تو پیوسته بود جفت زیان

با کرمهای تو هرگز نبود جای مگر

با عطاهای تو هرگز نبود جای گمان

نوبهار آمد و نوروز نو آورد نشاط

ز مهی چون بت نوشاد می سرخ ستان

تا بجایست زمین با طرب و شادی زی

تا بپایست فلک با خوشی و رامش مان