گنجور

 
میلی

مرا به سینه چو شمعی‌ست جلوه‌گر آتش

ز آب دیده فزون است در جگر آتش

به راه بادیه‌ای آتشم به سربارد

که پای چون بنهم بگذرد ز سر آتش

ستاره سوخته پروانه‌ای‌ست مرغ دلم

که از غُلوی هوس می‌کشد به بر آتش

فسرده‌گو مزن آتش‌پرست را طعنه

که داده سوخته را لذت دگر آتش

هوای عشق ربودش مگر، که چون خورشید

به رقص آمده از خویش بی‌خبر آتش؟

چو طفل جنبد و لب در سخن بجنباند

مگر کند سبق عشق را ز بر آتش؟

شب از دلم غم او پا نمی‌نهد بیرون

به زیر پا بودش گرچه تا سحر آتش

ز وعده تو دل از راه رفت و نقصان کرد

چو گمرهی که به شب رو نهاد بر آتش

بود چو شیشه می خلعت محبّت را

ز سحر حسن تو رو آب و آستر آتش

در انتظار تو فرش رهند سوختگان

مرو که ریخته بر هر سرگذر آتش

کشی ز سینه من گر خدنگهای جفا

به صد زبان دهد از سوز دل خبر آتش

به زینهار زبان همچو مار کرده برون

ز بیم رمح شهنشاه دادگر آتش

شه نجف، اسداللّه، ساقی کوثر

که گردد از نم لطفش چو باده تر آتش

شهی که شاید اگر چون ملک شود عریان

به دور معدلتش از لباس شر آتش

وزد به حشر اگر باد لطف او، شاید

که منفعل شود از خویش در سقر آتش

اگر کند نظر از روی اعتبار، سزد

که همچو مشک شود دود و همچو زر آتش

شرار نعل سمندش به او گر آمیزد

شود به صاعقه من بعد همسفر آتش

ایا شهی که عتاب تو گر اشاره کند

ز برق حادثه افتد به بحر و بر آتش

به آب لطف تو گر دیده شست‌وشو یابد

نیاورد پس ازین تاب در نظر آتش

سموم قهر تو گر در چمن گذار کند

به جای برگ خزان ریزد از شجر آتش

چو شانه دور کند با زبانه تاب از موی

دمی که حفظ تو آرد گذار بر آتش

ز برق تیغ تو اندیشه‌گر کند، شاید

که اتّصال نیابد به یکدگر آتش

وگر کبوتر عزم تو بگذرد بروی

چو آفتاب برآرد ز شعله پر آتش

خیال آتش قهرت اگر کند، شاید

که همچو بیضه فتد در دل گهر آتش

به باغ حفظ تو شاید که همچو پرتو گل

به روی خویش دهد آب را گذر آتش

به دور خُلق تو گلهای آتشین گردد

نهند اهل جنون را اگر به سر آتش

چو گنج قارون شاید که در رود به زمین

اگر شود ز وقار تو بهره‌ور آتش

شود مصوّر اگر خشم تو، زبانه زند

به جای بال زتمثال جانور آتش

به یاد خلق تو شاید که آب خضر چکد

اگر زند به رگ دود نیشتر آتش

برو اگر گذرد آفتاب همت تو

دگر عجب که تصرف کند به زر آتش

شها بر آتش من ریز آب مرحمتی

که در تنم تب مرگ است و در جگر آتش

سه ماه شد که به سوز دلی گرفتارم

کز آتش دل من گفته الحذر آتش

تنم ز تاب تب غم به خویش پیچد

چو تار موی که در وی کند اثر آتش

لبم پر آبله گردیده همچو شمع، مگر

مرا به خوان اجل گشته ماحضر آتش؟

شود پر آبله انگشت حکمتش ز شرار

نهد به نبض من خسته دل اگر آتش

رسیده بر لب بام آفتاب زندگی‌ام

چنانکه شعله زد از روزنم مگر آتش

چو خاک، تشنه لب آب رحمتم، تاکی

دهد ز شعله مرا نامه (؟) خطر آتش؟

دگر خموش شوم، کز زبان درازی خویش

چو مهر دست ندامت زند به سر آتش

کنم دعای تو ورد زبان که دست دعا

زند چو خنجر عدل تو آب بر آتش

الا به باغ جهان تا کند کلیم آسا

دهان غهچه سیراب را ضرر آتش

ز بهر خاک نشین تو بر دمد ریحان

اگر قدم بنهد چون خلیل در آتش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode