گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای به رادی بلند ملک آرای

چشم بد دور از آن مبارک رای

چون قضا نام تو زمانه نورد

چون دعا قدر تو فلک پیمای

آفتابی برای دهر افروز

آسمانی به جاه گردون سای

من درین حبس چند خواهم بود

مانده بندی گران چنین بر پای

هفت سالم بکوفت سو و دهک

پس از آنم سه سال قلعه نای

بند بر پای من چو مار دو سر

من بر او مانده همچو مار افسای

در مرنجم کنون سه سال بود

که ببندم در این چو دوزخ جای

ناخن از رنج حبس روی خراش

دیده از درد بند خون پالای

گر مرا از میانه زندان

در رباید جهان مرد ربای

به خدای ار دگر چو من یابند

پس ازین هیچ پادشاه ستای

نشنود گوش هیچ مدح نیوش

در جهان هیچ گوش مدح سرای

نه چون من بود یک ثناگستر

نه چو من هست یک سخن پیرای

نه ازین پس نبود خواهم نه

نه چنین ژاژ خای خام درای

بر گرفتم دل از وسیلت شعر

تا نگوید کسی که ژاژ مخای

توبه کردم ز شعر از آنکه ز شعر

بدم آید همی به هر دو سرای

این سرایم عذاب بوده بود

وای از آن هول روز محشر وای

ای گشاده هزار بسته چرخ

بسته محنت مرا بگشای

دست بخشایش تو نیک قویست

بر من پیر ناتوان بخشای

روزگار مرا همایون کن

سایه بر من فکن چو پر همای

دل من شاد کن به فرزندان

روی آن خرد کان مرا بنمای

این کلام خدای هست شفیع

نزد تو این بزرگوار خدای

تا بماند همی زمانه بمان

تا بپاید همی سپهر بپای

هر چه بفزایدت فلک دولت

تو کریمی به شکر آن بفزای

رادی و مکرمت بخواهد ماند

جز به رای و مکرمت مگرای