گنجور

 
مسعود سعد سلمان

نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای

پستی گرفت همت من زین بلند جای

آرد هوای نای مرا ناله های زار

جز ناله های زار چه آرد هوای نای

گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر

پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای

نه نه ز حصن نای بیفزود جاه من

داند جهان که مادر ملکست حصن نای

من چون ملوک سر ز فلک برگذاشته

زی زهره برده دست و به مه بر نهاده پای

از دیده گاه پاشم درهای قیمتی

وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای

نظمی بکامم اندر چون باده لطیف

خطی به دستم اندر چون زلف دلربای

ای در زمانه راست نگشته مکوی کژ

وی پخته ناشده به خرد خام کم درای

امروز پست گشت مرا همت بلند

زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای

از رنج تن تمام نیارم نهاد پی

وز درد دل بلند نیارم کشید وای

گیرم صبور گردم بر جای نیست دل

گویم به رسم باشم هموار نیست رای

عونم نکرد همت دور فلک نگار

سودم نداد گردش جام جهان نمای

بر من سخن نبست نبندد بلی سخن

چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای

کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم

از رمح آب داده و از تیغ سرگرای

چون پشت بینم از همه مرغان درین حصار

ممکن بود که سایه کند بر سرم همای

گردون چه خواهد از من بیچاره ضعیف

گیتی چه خواهد از من درمانده گدای

گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر

ور مار گَرزه نیستی ای عقل کم گزای

ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو

وی دولت ار نه باد شدی لحظه ای بپای

ای تن جزع مکن که مجازیست این جهان

وی دل غمین مشو که سپنجیست این سرای

گر عز و ملک خواهی اندر جهان مدار

جز صبر و قناعت دستور و رهنمای

ای بی هنر زمانه مرا پاک در نورد

وی کوردل سپهر مرا نیک بر گرای

ای روزگار هر شب و هر روز از حسد

ده چه ز محنتم کن و ده در ز غم گشای

در آتش شکیبم چون گل فرو چکان

بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای

از بهر زخم گاه چو سیمم فرو گداز

وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای

ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور

وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای

ای دیده سعادت تاری شو و مبین

وی مادر امید سترون شو و مزای

زین جمله باک نیست چو نومید نیستم

از عفو شاه عادل و از رحمت خدای

شاید که بی گنه نکند باطلم ملک

کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای

مسعود سعد دشمن فضلست روزگار

این روزگار شیفته را فضل کم نمای