گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای چرخ مشعبد چه مهره بازی

وی خامه جاری چه نکته سازی

ای تن چه ضعیفی و چه نژندی

ای شب چه سیاهی و چه درازی

ای عشق جگرسوز سخت زخمی

وی صبر گلوگیر تیز گازی

ای روی همه روز لعل و زردی

وی چشم همه شب فراز و بازی

ای رنگ دو رخ شادی حسودی

ای آب دو دیده فساد رازی

ای دل چه طراز هوای نگاری

بر جامه همه مهر بت طرازی

هر چند برویش نیازمندی

تا چند کشی ناز آن نیازی

ای خاطر مسعود سعد سلمان

شاید که ز جان تحفه طرازی

چون گوهر عقد مدیح بندی

بر بازوی دولت امیر غازی

فخر ملکان شیرزاد شاهی

کو را رسد از فخر سرفرازی

ابری که ز بارانش می نروید

از طبع مگر تخم دل نوازی

ای پشت دیانت سپهر زوری

وی بازوی دولت زمانه تازی

پتیاره ظلمی بلای بخلی

درمان نیازی علاج آزی

آرام نیابی به هیچ وقتی

کز کوشش و بخشش در اهتزازی

تو رستم رخشی چو حمله آری

چون صید کنی بیژن گرازی

آواز دل انگیز مرکب تو

آورده اجل را به پای بازی

در جور مخرب رسیده عدلت

بنموده بدو کارگر درازی

از هول تو شیر زینهار خواره

پیش رمه ترسان کند نهازی

یک چند شها کام بزم راندی

شاید که کنون کار رزم سازی

همچون پدر و جد خود به رغبت

آماده شوی تو به غزو تازی

در بوته پیکار جان دشمن

از آتش خنجر فرو گدازی

جمعی ز مغازیت حاصل آید

من نظم کنم جمع آن مغازی

چون خواجه تو را کدخدای باشد

با فتح چمی با ظفر گرازی

فرزانه ابونصر پارسی کو

دارد به هنر تازه دین تازی

از بهر تو جان بازی است پیشش

جان بازی او را مدار بازی

بشنو سخن او و بر خلافش

مشنو سخن مرغزی و رازی

انچ آید ازو ناید از دگر کس

کی کار حقیقت بود مجازی

دیده ست کسی از گوزن شیری

جسته ست کسی از تذرو بازی

تا در عمل هندسه نگردد

خطی که بود منحنی موازی

زیبد که به هر نعمتی ببالی

شاید که به هر دولتی بنازی