گنجور

 
طغرل احراری

به ایمان آورد کفر سر زلف تو ایمان را

تسلسل‌ها به دور ماه رویت اهل دوران را

به قیمت بشکند مرجان گفتار تو مرجان را

به آتش افکند لعل لبت لعل بدخشان را

قد سرو تو بنشاند ز پا سرو گلستان را

به اقلیم ملاحت تا شدی یکتا به یکتایی

ربودم گوی عشقت را من از تنها به تنهایی

بود جایم سر کویت نیم از بس که هرجایی

مرا سودای زلفین تو آخر کرد سودایی

پریشان‌خاطرم تا دیده‌ام زلف پریشان را

تنم کمتر ز خاک راه در راه تو می‌گردد

صبا بی‌جا ولی با دولت و جاه تو می‌گردد

ازآن همراه داغم سایه همراه تو می‌گردد

مه افلاک هر شب از رخ ماه تو می‌گردد

به تب افکنده خورشید رخت خورشید تابان را

بچیند شاخ نسرین خوشه از گیسوی پرچینت

شفق بیرنگ گردد از حنای دست رنگینت

ز شیرین بگذرد فرهاد بیند لعل شیرینت

شود مشک خطا ناچیز پیش زلف مشکینت

کند خاموش شمع عارضت شمع شبستان را

بود پیش زبانت طغرل شیرین‌زبان الکن

شکن خوبان عالم را کلاه دلبری بشکن

به من آمد به میزان محبت از غمت با من

نه تنها گلشنی از هجرت ای گل داغ در گلشن

به رنگ لاله از عشق تو دیدم لاله‌رویان را!