گنجور

 
بیدل دهلوی

بهار آیینهٔ رنگی‌که باشد صرف آیینت

شکفتن فرش گلزاری‌که بوسد پای رنگینت

عرق ساز حیا از جبهه‌ات ناز دگر دارد

به‌شبنم داده خورشیدی گهرپرداز پروینت

خجالت در مزاج بوی‌گل می‌پرورد شبنم

به‌آن‌طرزسخن‌یعنی نسیم برگ نسرینت

چه امکان است همسنگ ترازوی توگردیدن

مگرکوه وقار آیینه پردازد ز تمکینت

نمی‌چیند به یک دریا عرق جزشرم همواری

تبسمهای موج‌گوهر از ابروی پرچینت

تحیر صید مژگان هم بهشتی در نظر دارد

به زیر بال طاووس است دل در چنگ شاهینت

وفا سر بر خط عهدت‌کرم فرمانبر جهدت

ترحم بندهٔ‌کیشت‌، مروت امت دینت

زیارتگاه یکتایی‌ست الفت خانهٔ دلها

نگردد غافل از آیینه یارب چشم حق‌بینت

به منع حسرت بیدل‌که دارد ناز خودکامی

شکر هم می‌خورد آب از تبسمهای شیرینت