جنون فوق عایات الجنونی
جنون من حبیب ذوالفنونی
بعشقت زان زهر مجنون فرونم
که در خوبی ز هر لیلی فزونی
برون از خویشتن عمریت جستم
نمیدانستمت کاندر در درونی
نگارا دیده اندر جستجویت
چه میگردد که تو عین عیونی
الا ای غمزه غماز دلبر
چنان پر مکر و دستان و فسونی
که اندر سحر و مکاری و افسون
زحد و وصف و اندازه برونی
دلا از چشم سرمستش حذر کن
که هم ترک است و هم سرمست و خونی
دلا در توست چون ساکن دلا را
چرا بی صبر و آرام و سکونی
ترا در چند و چونی مغربی یافت
اگر چه برتر از چندی و چونی