گنجور

 
شمس مغربی

ای دیده بگو از چه سبب مست و خرابی

ول دل تو چنین مست و خراب از چه شرابی

ای سینه بی کینه تو مجروح چرایی

سوزان جگر از چه چنین گشته کبابی

ای ماه شب افروز چرا زار و نزاری

وی مهر درخشنده چرا در تب و تابی

ای چرخ چرا یک نفس آرام نگیری

در چرخ چرائی و چرا بی‌خور و خوابی

آن آب کدام است که از وی تو بخاری

وان بحر چه بحر است که از وی تو حبابی

ای یار چه در پرده نهان میشوی خود

چون غیر توئی عین توئی و تو حجابی

با مغربی ار زانکه عیانی کنی ای دوست

در آینه با عکس رخ خود متابی

چون ناظر رخسار تو جز دیده تو نیست

سرو ز چه روی تو فرو هشته نقابی