گنجور

 
شمس مغربی

سبو بشکن که آبی بی‌سبوئی

زخود بگذر که دریایی نه‌جویی

سفر کن از من و مائی که مائی

گذر کن از تو و اوئی که اوئی

چرا چون آس گرد خود نگردی

چو آب آشفته سرگردان چو جوئی

پشیمانی بود در هرزه گردی

پشیمانی بود در سو به سوئی

تو باری از خود اندر خود سفر کن

به گرد عالم اندر چند پوئی

ز خود او را طلب هرگز نگردی

اگر چه سالها در جست‌جویی

گرامی بینی و از خود نپرسی

کرا گم کرده آخر نکوئی

کلاه فقر را برسر نیابی

مگر وقتی که ترک سر بگویی

کجا فقر را بر سر نیابی

مگر وقتی که ترک سر بگوئی

کجا برکوی او رفتن توانی

که طفلی در پی چوگان و گویی

تو یکرو شو که آیینه چو طومار

سیه رو کرد آخر از دوروئی

نصیب ای مغربی از خوان وصلش

نیابی تا که دست از خود نشوئی