گنجور

 
شمس مغربی

زد حلقه دوش بر دل ما یار معنوی

گفتم که کیست گفت که در باز کن توی

گفتم که من چگونه توام گفت ما یکیم

از بهر روی پوش نهان گشته در دوی

ما و منی و او و توئی شد حجاب تو

از خود بدینحجاب چو محجوب میشوی

خواهی که ما و او بشناسی که چون یکیست

بگذار زین منی و ازین مایی و توی

بگذر از این جهان که درین کهنه و نو است

آنگه ببین یکیست درین کهنه و نوی

نقش و نگار نقش نگار است بیگمان

مائی نهان شده است درین نقش با توی

جز مطربی بدان که درین پرتو خوش سر است

گر صد هزار نغمه و اواز بشنوی

نی‌نی غلط که مهر سپهر حقیقتی

گرچه گهی چو ذرّه و گاهی چو پرتوی

ایمغربی تو سایه خورشید مشرقی

زان سایه وارد ز پی خورشید میدوی

آنچه تو جویای آنی گر شوی بی‌تو توئی

در مثال سایه خورشید در پی میدوی

تا تو غیری را تصور کرده‌ای جویای من

کی توانی گشت یکتا با چنین شرک و دوی

دیده بگشا باری اندر خود نظر کن گر کنی

در جمالت وحدت خود شو چو یکتا میشوی

عزلتی گر زانکه میگیری بگیر از خویشتن

منزوی گر میشوی باری هم از خود منزوی

تا هر آنجا هست که میجوئی ز ‌خود گردد روا

تا هر آنچیزی که میپرسی هم از خود بشنوی

رهروانرا راه به پایان کجا پایان رسد

تا بساط راه بار هرو نگردد منزوی

رهرو و ره را بدور انداز بی هر دو برو

چونکه میدانی حجاب تست راه رهروی

تا تو با خویشی گدا و بینوا و مفلسی

تا تو بی‌خویشی قباد و کیقباد و خسروی

گرچه از خورشید تابان نیست پرتو منفصل

مغربی را خود تو خورشیدی و خود پرتوی

الغرض در مقطع از مطلع شهیدی آورم

آنچه تو جویای آنی گر شوی بیخود توی