سبو بشکن که آبی، نی سبویی
ز خود بگذر که دریایی، نه جویی
سفر کن از من و مایی که مایی
گذر کن از تو و اویی که اویی
چرا چون آس گرد خود نگردی؟
چو آب آشفته، سرگردان چو جویی
پشیمانی بود در هرزهگردی
پشیمانی بود در سوبهسویی
تو باری از خود اندر خود سفر کن
به گرد عالم اندر چند پویی؟
ز خود او را طلب هرگز نکردی
اگر چه سالها در جستجویی
کهرا میبینی و از خود نپرسی
کهرا گم کرده، آخر نگویی؟
کلاه فقر را بر سر نیابی
مگر وقتی که ترک سر بگویی
کلاه فقر را بر سر نیابی
مگر وقتی که ترک سر بگویی
کجا بر کوی او رفتن توانی؟
که طفلی در پی چوگان و گویی
تو یکرو شو که آیینه چو طومار
سیهرو گردد آخر از دورویی
نصیب ای مغربی از خوان وصلش
نیابی تا که دست از خود نشویی