گنجور

 
شمس مغربی

ز چشم من چو تو ناظر به حسن خویشتننی

چرا نقاب ز رخسار خود نمی‌فکنی

من و تو چون که یکی بود پیش اهل شهود

نهان ز من چه شوی چون که من تو ام تو منی

چو رو به آینه کاینات آوردی

برای جلوه‌گری شد پدید ما و منی

نه ئی ز خلوت و از انجمن دمی خالی

که هم به خلوت خویشیّ و هم به انجمنی

اگر به صورت غیری وگر به کسوت عین

به هر صفت که برائی برای خویشتنی

ز روی ذات نه جانی و نی جهان و نه تن

ولی ز روی صفت هم جهان و جان و تنی

ز روی لات و منات آن که یار بود که بود

من الذّی بتجلی لعابد الوتنی

دلا ز عالم کثرت به وحدت آوردی

که وحدتست وطن گر تو عازم وطنی

چو مغربی بخور از دست کاینات شراب

که پیش ساقی باقی بود شراب هنی