ز چشم من چو تو ناظر به حسن خویشتننی
چرا نقاب ز رخسار خود نمیفکنی
من و تو چون که یکی بود پیش اهل شهود
نهان ز من چه شوی چون که من تو ام تو منی
چو رو به آینه کاینات آوردی
برای جلوهگری شد پدید ما و منی
نه ئی ز خلوت و از انجمن دمی خالی
که هم به خلوت خویشیّ و هم به انجمنی
اگر به صورت غیری وگر به کسوت عین
به هر صفت که برائی برای خویشتنی
ز روی ذات نه جانی و نی جهان و نه تن
ولی ز روی صفت هم جهان و جان و تنی
ز روی لات و منات آن که یار بود که بود
من الذّی بتجلی لعابد الوتنی
دلا ز عالم کثرت به وحدت آوردی
که وحدتست وطن گر تو عازم وطنی
چو مغربی بخور از دست کاینات شراب
که پیش ساقی باقی بود شراب هنی