گنجور

 
سنایی

همه جانست سر تا پای جانان

از آن جز جان نشاید جای جانان

به آب روی و خون دل توان ریخت

برای چون تو جان سودای جانان

خرد داند که وصف او نداند

ازیرا نیست هم بالای جانان

چه جای دعوی سروست در باغ

چه خواهد وصف سرتاپای جانان

نیاید کس به آب چشمهٔ خضر

جز اندر نوش عیسی‌زای جانان

ندیدی دین کفرآمیز بنگر

شکن در زلف جانفرسای جانان

همی کشف خردمندان کشف وار

سراندر خود کشد یارای جانان

سنایی نیست با جان زنده لیکن

ز جانانست او گویای جانان