کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

جان را ز عکس خال تو بر دل چو داغها است

در دیده هم ز روی تو بینم چراغها است

چشمت به غمزه گشت مرا بارها ولی

دل زنده شد که خنده لعل تو جان فزا است

از عرش تا به فرش فروغ رخت گرفت

روشن شد اینکه پرتو خورشید از کجاست

در اصبعین او است دل منقلب بدان

شکر خدا که منزل دلدار جان ما است

بگذشته ایم از بد و از نیک فارغیم

چون هر چه غیر هستی او هست او فنا است

در شام زلف او همه سرگشته مانده ایم

ما را به وصل شمع رخت یار رهنما است

کوهی دو بوسه جستی و دلدار دم نزد

میبوس پای یار که خاموشی از رضا است