گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

از کرم بنواخت ما را یار ما

لاجرم بالا گرفته کار ما

جان فروشانیم در بازار عشق

تن چه باشد در سر بازار ما

آب چشم ما به هر سو می رود

باز می گوید روان اسرار ما

منصب عالی اگر خواهی بیا

خاک ره شو بر در خمّار ما

از حباب و موج دریا آب جو

تا بیابی این همه آثار ما

جز یکی در هر دو عالم هست نیست

کس نکرد انکار بر اقرار ما

رند سرمستیم و با ساقی حریف

نعمت الله سید و سردار ما