گنجور

 
جهان ملک خاتون

درد دل را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد

جان شیرین منی صبر ز جان نتوان کرد

مشکل اینست که از جور فراقت صنما

خون رود در جگر و هیچ فغان نتوان کرد

این چنین عهد شکستن که تو را عادت و خوست

تکیه بر عهد تو و آب روان نتوان کرد

من در این درد که هستم ز فراق رخ تو

بجز از خون دل از دیده روان نتوان کرد

با وجود قد و بالای جهان آرایت

هیچ میلی به سوی سرو روان نتوان کرد

شرح شوق تو قلم گفت ز حد بیرونست

صد زبان بایدم آن یک دو زبان نتوان کرد

گرچه در دار جهان نیست وفایی لیکن

این همه جور نگارا به جهان نتوان کرد