گنجور

 
جهان ملک خاتون

درد دل را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد

جان شیرین منی صبر ز جان نتوان کرد

مشکل اینست که از جور فراقت صنما

خون رود در جگر و هیچ فغان نتوان کرد

این چنین عهد شکستن که تو را عادت و خوست

تکیه بر عهد تو و آب روان نتوان کرد

من در این درد که هستم ز فراق رخ تو

بجز از خون دل از دیده روان نتوان کرد

با وجود قد و بالای جهان آرایت

هیچ میلی به سوی سرو روان نتوان کرد

شرح شوق تو قلم گفت ز حد بیرونست

صد زبان بایدم آن یک دو زبان نتوان کرد

گرچه در دار جهان نیست وفایی لیکن

این همه جور نگارا به جهان نتوان کرد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
خواجوی کرمانی

بر سر کوی تو اندیشه ی جان نتوان کرد

پیش لعلت صفت زاده ی کان نتوان کرد

مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان

که بگل چشمه ی خورشید نهان نتوان کرد

از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم

[...]

ناصر بخارایی

عشق پیدا شد و این راز نهان نتوان کرد

چون عیان است دگر هیچ بیان نتوان کرد

می‌رود دلبرم از پیش و روان در پی او

چه بود جان گرامی که روان نتوان کرد

از لطافت به رخش از نظر ماست نشان

[...]

کوهی

ترک عشق رخ زیبا پسران نتوان کرد

جز حدیث لب شکر دهنان نتوان کرد

نقد این عمر گرانمایه که جان جوهر اوست

غیر صرف قدم سیمبران نتوان کرد

تا چو موئی نشود در غم آن موی میان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه