گنجور

 
وفایی شوشتری

شمر لعین چو خنجر کین از کمر کشید

جبریل مضطرب زجگر نعره بر کشید

آن بی حیا ز روی پیمبر نکرد شرم

خنجر زکین به حنجر آن محتضر کشید

خورشید منکسف شد و آفاق پر زشور

چون آفتابش از افق نیزه سر کشید

جسمش به روی خاک و سرش بر سر سنان

زینب چو دید ناله ی زار از جگر کشید

آنگه ز خوف خصم چو مرغ شکسته بال

طفلان بی پدر همه در زیر پر کشید

هر بار محنتی که تصوّر کند خیال

زینب هزار بار از آن بیشتر کشید

از کربلای غم چو سفر کرد سوی شام

داند خدای او که چه در این سفر کشید

شمرش میان کوچه و بازار شهر شام

چون آفتاب بر سر هر رهگذر کشید

آه از دمی که آل نبی را به ریسمان

آن بدگهر تمام چو عقد گهر کشید

در مجلس یزید کشید آن ستم کشان

حوران باغ خلد به سوی سقر کشید

بنگر که کار پردگیان حریم قُدس

از جور روزگار به نظّاره گر کشید

ای روزگار از تو به غیر از جفا نشد

کامی روا نکردی و کامت روا نشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode