گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چه خوش است از جگر سوخته بویی که زند

در فلکها فگند رخنه ز مویی که زند

سر سربازی و یا صاحب حالی باشد

زلف چوگان وش کژباز تو گویی که زند

نیک بخت آنکه کند مست و خرابش گه هوش

از لب لعل می آلود تو بویی که زند

من که میخواره خامم به سرم باید دید

محتسب پر ز می خشم سبویی که زند

روی من گشت ز محراب، بگردد ناچار

پنجه حسن بتان لطمه به رویی که زند

ای بسا خواب صبوحی که به تاراج برند

هر شب آن راهزن راه به سویی که زند

نقل و می از دل خسرو خورد آن شاهسوار

خیمه عیش و طرب بر لب جویی که زند