گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای که عمر از پی سودای تو دادیم به باد

یاد می دار که از مات نمی آید یاد

عهدها بستی و می داشتم امید وفا

ای امید من و عهد تو سراسر همه یاد

هر چه دارند ز آیین نکویی خوبان

همه داری و بدان چشم بدانت مرساد

ماجرای دل گمگشته بی نام و نشان

هر که را باز نمودیم نشانی به تو داد

آفرین بر سر آن دست کزان خواهد یافت

گره کار من از بند قبای تو گشاد

گر نبردی ز سر گیسوی مشکین تو بوی

محنت آن همه غم از چه کشیدی شمشاد

کام خسرو بده، ای خسرو خوبان که شده ست

لعل جان بخش تو شیرین و دل او فرهاد