امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۲

هر شب از سینهٔ من تیر بلا می گذرد

تو چه دانی که برین سینه چه‌ها می‌گذرد؟

دل اگر سنگ بوَد طاقت آتش نبود

آنچه از غمزهٔ او بر دل ما می گذرد

گر جفایی کند آن شوخ، مرا عیبی نیست

گو بکن، لیک ز اندازه چرا می‌گذرد؟

عاشقان را همه عمر از پی نظّارهٔ تو

شب به زاری و سحرگه به دعا می‌گذرد

یارب، این باد سحر از چه چنین خوشبوی است؟

مگر اندر سر آن زلف دو تا می‌گذرد

تو چه مرغی کاثرت نیست که از سوز دلم

سوخت هر مرغ که بر روی هوا می‌گذرد

خسروا، بگذر از اندیشهٔ خوبان کامروز

موسم فتنه و ایام بلا می‌گذرد