گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خوبرویان به دل سوخته ساغر ندهند

به جز از خون جگر شربت دیگر ندهند

ای خوشا کشته شدن بر در خوبان که اگر

تیغ بر دست رقیبان ستمگر ندهند

در نگیرد به بتان گریه گرم و دم سرد

کاین درختان به چنین آب و هوا بر ندهند

عاشقان در نظر دوست چو جان افشانند

چه متاعی ست دو عالم که صلا در ندهند!

ماه و خور چون تو نه اند، ای دل و جان منزل تو

کان ولایت که تو داری به مه و خور ندهند

غمزه را کار مفرمای به شهر اسلام

که مسلمانان شمشیر به کافر ندهند

ما به خون خوردن و او بادگران چتوان کرد

چشمه روزی خضر شد به سکندر ندهند

ای صبا، زان سر کو منتظران را گردی!

تا بدین دیده دگر زحمت آن در ندهند

به نظر بس کن و ذکر لب و دندان بگذار

زانکه خسرو به گدایی در و گوهر ندهند

 
 
 
اهلی شیرازی

نامه شوق ترا تا بکبوتر ندهند

مرغ را ره بسر کوی تو دلبر ندهند

گر بجنت سوی مستان نگری با همه چشم

زهر چشم تو بصد شربت کوثر ندهند

سرو قدان جهان نخل مرادند ولی

[...]

کلیم

از غمی شکوه نکن تا غم دیگر ندهند

از لب خشک مگو تا مژه تر ندهند

خوبرویان چو نشینند در ایوان غرور

منصب آینه داری بسکندر ندهند

در دیاری که رهائی زاسیری مرگست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه