گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

وقتی دل ما ازان ما بود

واندر دل یار ما وفا بود

بیگانه چنان شد آن دل از من

گویی تو که سالها جدا بود

صد شکر که هم به کوی او ماند

آن دل که ز من هزار جا بود

دید آنکه خمار چشم مستش

خمار شد، ار چه پارسا بود

دی دید مرا و زیستم، لیک

تا دید که گرد آن بلا بود

هر مور خطش مرا فرو برد

آن مورچه گویی اژدها بود

خسرو که درو گم است، گویی

افسانه اوست، بود و نابود

 
 
 
مولانا

گر مایهٔ دهر جان فزا بود

زیرا که در او پری ما بود

مر پریان را ز حیرت او

هر گوشه مقال و ماجرا بود

عقلست چراغ ماجراها

[...]

امیرخسرو دهلوی

امشب بت ما به نزد ما بود

ماهش به وبال مبتلا بود

در باغ وصال می گذشتم

گل در چپ و سرو راستابود

بیگانه کسی نبود، گر بود

[...]

فصیحی هروی

چون در تو بس گرانبها بود

او را صدفی چنین سزا بود

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه