گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

عشق آمد و دل ز دست ما برد

تدبیر ز عقل مبتلا برد

عیش و طرب و قرار و تمکین

یک یک ز دلم جدا جدا برد

هر دل که به سینه کسی دید

یا در کف غم سپرد و یا برد

یار آمد و ساخت خانه در دل

شاه آمد و خانه گدا برد

ما را که ز غم خیال گشتیم

باد سر زلف او ز جا برد

سیلاب غمش در آمد از شهر

بازار هزار پارسا برد

شب صورت او به خواب دیدم

تا چشم زدم بهم، مرا برد

دل را می برد سیل دیده

اشکم بدوید و خواب را برد

این دیده، من که کور بادا

پیش همه آبروی ما برد

مسکین دل بیقرار خسرو

غم هیچ ندانمش کجا برد؟