گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

به ملک فتنه تا زلفش علم شد

ز جانها عارض او را حشم شد

فرشته گر گناهی می نوشتی

رخت چون دید مرفوع القلم شد

ز خاموشی بخواهی کشت ما را

دو لعلت بهر جان ما بهم شد

نشین یکدم که یابد نیم عمری

گرفتاری که عمر او دو دم شد

نمی دیدی به من، ار ننگ دیدی

مرنج ار زین قدر قدر تو کم شد

کسی بدروزی خسرو شناسد

که او درمانده شبهای غم شد