بسیار باشد، ای جان، از همچو من غمینی
نازی که می کشم من از چون تو نازنینی
تا دست و پا نهادی در حسن کس ندیدم
پایی به دامن اندر، دستی در آستینی
گر در جهان بگردی از جور خود نیابی
بی آب دیده خاکی، بی خون دل زمینی
از شبروان کویت هر گوشه ای و آهی
وز هندوان چشمت هر غمزه در کمینی
شمشیری از خیالت، بر ما سری و جانی
زناری از دو زلفت، از ما دلی و دینی
پوشیده ام بر دل مشکین زره ز زلفت
کز گوشه های چشمت ترکی ست در کمینی
زنبور وار بستی در خون من میان را
زان لعل دلنوازم ناداده انگبینی
در شهر بند عشقت دانی که کس نداند
قدری چو من غریبی، جز همچو من غمینی
شبهاست بنده خسرو کز پا نمی نشیند
روزی نشیند آخر با چون تو همنشینی