گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شتربانا، دمی محمل میارای

رها کن تا ببوسم ناقه را پای

نهادند آشنایان بار بر دل

دلم رفته ست و بارش ماند بر جای

روان شد محمل و جانم به دنبال

جرس می نالد و من می کنم وای

ندیدم ره چو غایب شد ز چشمم

غبار بختیان دشت پیمای

تو، ای کت بر شتر آب حیات است

به وادی تشنه می میرم، ببخشای

بیابان پیش چشمم گشت تاریک

مه محمل نشینم، پرده بگشای

دلم چون همرهش شد گویش، ای باد

که جان هم می رسد، تعجیل منمای

خوشی بر مردنم آخر نیارم

بدین دوری همم منزل مفرمای

رسید آن ماه چون خسرو به منزل

تو ره می بین و رو بر خاک می سای

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جمال‌الدین عبدالرزاق

خداوندا چنین گفتست حاسد

که می‌باشد مرا جای دگر رای

به معبودی که مستغنی است ذاتش

ز خواب و خورد و فرزند و زن و جای

که گر تا ره به دهلیز تو دانم

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

مرا سیّ و دو خدمتکار بودند

همه یک خانه و یک روی و یک رای

و شاقانی چو مروارید خوشاب

سمن دیدار و خندان و شکر خای

همه سر تیز و سخت و چست و چالاک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه