گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مرا زان میر خوبان نیست روزی

گدایان را ز شاهان نیست روزی

به سنگی چون سگان خرسندم از دور

گرم چوبی ز دربان نیست روزی

ز من زایل کن، ای جان، زحمت خویش

چو درمانت ز جانان نیست روزی

رو، ای اسکندر، از همراهی خضر

ترا چون آب حیوان نیست روزی

به حیله چند بتوان زیست آخر

تنی دارم کش از جان نیست روزی

هوس بردم به رویش، گفت بختم

شما را از گلستان نیست روزی

دل و جان و خرد بردی، ترا باد

مرا باری از ایشان نیست روزی

ز دردت باد روزی مند جانم

به دردی کش ز درمان نیست روزی

چه سود از گریه خسرو در این غم؟

چو کشتش را ز باران نیست روزی