گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

مرا سیّ و دو خدمتکار بودند

همه یک خانه و یک روی و یک رای

و شاقانی چو مروارید خوشاب

سمن دیدار و خندان و شکر خای

همه سر تیز و سخت و چست و چالاک

همه پاکیزه روی و چهره آرای

یکایک از بن دندان بکارم

زده صف در صف و استاره بر پای

همه ثابت قدم انگام کوشش

همه در وقت راحت لذّت افزای

اگر خود فی المثل یک لقمه بودی

بخوردندی همه با هم بیکجای

بهر کاری که من فرمود میشان

بکردندی نجنبیدندی از جای

کنون بعضی از ایشان خود نماندند

ز آسیب سپهر حادثه زای

ز خان و مان بیفتادند ناکام

مگر جاجا یکی تنها و دروای

دوسه ناخوش قد زشت تبه رنگ

ز یکدیگر جدا بیگانه آسای

همه بی مغز و سست و کندوکاهل

بفرسوده ز چرخ عمر فسای

به روز از دست اینم بانگ و فریاد

به شب از رنج آنم ناله و وای

همی جنبد و زوری نیست در پای

نه در ایشان و نه در کار فرمای

منم اکنون و این یک لقمة گوشت

خداوندا بر این تنها ببخشای