گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای قبله ابروی تو محراب ابرار آمده

محرابیان در کوی تو از قبله بیزار آمده

هم عاشقان در شست تو، هم روزه داران مست تو

هم زاهدان از دست تو در بند پندار آمده

وه کان کمند عنبرین مشک خم اندر خم و چین

از بهر آن مویی ببین جانی گرفتار آمده

زیبا تو بر بام آنچنان شوخی و عیاری کنان

ای آفتاب عاشقان از تو به دیوار آمده

تا دیدم آن چشم عجب سوگند آن چشم است و لب

گر هست جویم روز و شب در چشم بیدار آمده

تو سرکش و من بیدلم، افتاده کار مشکلم

حاصل ز دست حاصلم صد رنج و تیمار آمده

نازی ست اندر سر ترا خشمی ست بر چاکر ترا

وان خوی نازک مرترا از چشم بیمار آمده

خسرو گرفتار هوس، دیوانه روی تو بس

وز خون مژگان هر نفس آلوده رخسار آمده