گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نگویم در تو عیبی، ای پسر، هست

ولیکن بی وفایی این قدر هست

نه در هجر توام خواب و قرار است

نه در عشق توأم از خود خبر هست

از آن ناوک که از چشم تو بر من

هنوزم زخم پیکان در جگر هست

دمی غایب نه ای از پیش چشمم

اگر دوری، خیالت در نظر هست

سبک باشد سر خالی ز سودا

من و سودای جانان تا که سر هست

نپندارم که در گلزار فردوس

ز رخسارت گلی پاکیزه تر هست

تعالی الله قباپوشی که او را

کمر بر موی و مویی تا کمر هست

تمنای دلم کردی و دادم

بفرما، گر تمنای دگر هست

شب هجران دراز است ارچه خسرو

مشو غمگین که امید سحر هست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جلال عضد

نگویم در تو عیبی ای پسر هست

ولیکن بی وفایی این قدر هست

نه در هجر توام خواب و قرار است

نه در عشق تو از خویشم خبر هست

از آن ناوک که زد چشم تو بر من

[...]

وحشی بافقی

به گرمی گفتش ار کار دگر هست

بجو تا وقت و فرصت این قدر هست

قائم مقام فراهانی

یکی را شوق گل کاری به سرهست

یکی فکرش همه در جمع زر هست

صفی علیشاه

اگر یکوصف جائی جلوه‌گر هست

ز خوب و بد ز باقی هم اثر هست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه