امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

نگویم در تو عیبی، ای پسر، هست

ولیکن بی وفایی این قدر هست

نه در هجر توام خواب و قرار است

نه در عشق توأم از خود خبر هست

از آن ناوک که از چشم تو بر من

هنوزم زخم پیکان در جگر هست

دمی غایب نه ای از پیش چشمم

اگر دوری، خیالت در نظر هست

سبک باشد سر خالی ز سودا

من و سودای جانان تا که سر هست

نپندارم که در گلزار فردوس

ز رخسارت گلی پاکیزه تر هست

تعالی الله قباپوشی که او را

کمر بر موی و مویی تا کمر هست

تمنای دلم کردی و دادم

بفرما، گر تمنای دگر هست

شب هجران دراز است ارچه خسرو

مشو غمگین که امید سحر هست