گنجور

 
صفی علیشاه

ز نفست گر شد این سرها ربوده

نماند در تو وصفی ناستوده

چو این اوصاف سبعه جمله اصلند

بر آینها سایر اوصاف وصلند

مثال کینه و ظلم و عداوت

که آنها بر غضب دارند نسبت

بدینسان سایر اوصاف دیگر

فروعاتند و می‌رویند از سر

بهر جا نسبت هر یک عیانست

نپندارم که محتاج بیان است

اگر یکوصف جائی جلوه‌گر هست

ز خوب و بد ز باقی هم اثر هست

خصال بد ولیکن جز عرض نیست

نه چون خق نکو عینی و ذاتی است

یکی نفس تو چون اماره آید

بدیها جمله زان پتاره آید

و گر لوامه شد از قلب نوری

بر او تابد کزو یا حضوری

باندازه تنبه کانتقالش

دهد از نوم غفلت وز ضلالش

مردد در میان نور و ظلمت

که کون حق و خلق است آن بنسبت

کند گاهی طلب از توبه مفتاح

گشاید بلکه‌یابی بهر اصلاح

از آن حیثی که سجینی صفاتست

همه میلش بسوی سینات است

وزان وجهی که علیین اساس است

تدارک را مهیا بر حواس است

ازو ظاهر شد ار وقتی قباحت

کند خود را ملامت زان وقاحت

دگر تا نفس را معیار چبود

کمال و فهم و استحضار چبود

اگر پس جاهلی بر کس عطائی

کند بر وی مگو بود این ریائی

که سازی از نوا دادن ملولش

کجا داند ریا نفس جهولش

بود تکلیف هر کس قدر فهمش

باستعداد هم حق داده سهمش

عطای او بمحض خود نمائی است

دگر مشعر بر اخلاص و ریانیست

شود ور نفس یکجا مطمئنه

یقینش فارغ از وهم و مظنه

ز اخلاق ذمیمه خلع و معذور

باوصاف حمیده جمع و معمور

توجه جمله باشد سوی قلبش

که بر خود روح قدسی کرده جلبش

کند تشییع قلب اندر ترقی

سوی اقلیم قدس و کون حقی

دو اسبه تازد او تا مالک الله

تو گورو دست مولایت بهمراه

صفی هم هست چشمش در رهی باز

تو دانی ایکه دانایی بهر راز

تو می‌دانی که علام الغیوبی

پناه و خالق هر زشت و خوبی

دعا ما بین رب و عبد غیر است

بهر حالم تو داری باز خیر است