گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دلم زو شب حدیث ناز می گفت

همی گفت آن حدیث و باز می گفت

نمی آمد مرا خواب از غم دوست

ز هجران سرگذشتی باز می گفت

خیال غمزه از پیکان دلدوز

پیام ترک تیرانداز می گفت

نهان می مردم و می زیستم باز

که جان با من سخن زان ناز می گفت

مرا می کشت یاد آن که روزی

به غمزه با من آن بت راز می گفت

خوش آن مرغی که می آمد از آن باغ

کبوتر را سلام باز می گفت

دل من مست بود و قصه دوست

گهی زانجام و گه ز آغاز می گفت

ز زلفش عقل می نالید با چشم

جفای دزد با غماز می گفت

چو چنگ غم زده در گریه خسرو

سرود عاشقان با ساز می گفت