گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

یک شب، ای ماه جهان افروز من

بر من آی و باش صبرآموز من

نیست یک ذره ترا دل گرمیی

گر چه صد دل پخته گشت از سوز من

از چه روزم شد سیه، مانا فتاد

سایه شبهای من بر روز من

می دهم جان، بگذر و ناخوش من

بهر فردا مهلت امروز من

گریه هم بر من شبیخون می کند

خسروا، بین لشکر فیروز من