گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

از آن خویش کنم من که جان دهم بستان

که ز آن خود نشنوی تو به حیله و دستان

بدین صفت که ز سر تا قدم همه شکری

حلال بادت شیری که خوردی از پستان

چه باشد ار به سر وقت من رسی وقتی

چو مکرمان به سوی کلبه تهی دستان

برون خرام که تا پارسای ثابت حال

فدم درست نیارد نهاد چون مستان

مرا که دعوی بازار زهد و تقوی بود

به یک کرشمه چشمت تمام بشکست آن

من ضعیف چه مرد غمت که بازوی عشق

به پنجه تاب دهد دست رستم دستان

صلای عیش دهندم مرا که دل جایی ست

چه جای رفتن باغ است و گشتن بستان

غلام ناله دیوانگان روی توام

خوش است زمزمه مرغ در بهارستان

گهی گهی دل من شاد کن به دشنامی

دعای خسرو مسکین بدین قدر بستان

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ازرقی هروی

بهار تازه ز سر تازه کرد لاله ستان

برنگ لاله می از یار لاله روی ستان

اوحدی

چو آتشست به گرمی هوای تابستان

بده دو کاسه ازان آب لعل، یا بستان

هوای عشق و هوای می و هوای تموز

سه آتشند، که خواری کنند با مستان

بیار شیره و پرکن شراب و نقل بنه

[...]

خواجوی کرمانی

ببوستان می گل بوی لاله گون مستان

مگر ز دست سمن عارضان پردستان

جهان ز عمر تو چون داد خویش می گیرد

تو نیز کام دل از لذّت جهان بستان

کنونکه فصل بهاران رسید و موسم گل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه