گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر ز شوخی نیستت پروای من

رحمتی بر چشم خون پالای من!

ناگهان گر گشت کویت می کنم

چشم من در غیرت است از پای من

من چو جان بدهم، سگ خود را مگوی

تا نگهدارد به کویت جای من

از دلم گر کرته تنگ آمد ترا

خود قبا کن این دل یکتای من

سوزش من از چراغ خانه پرس

کوست سوزان هر دم از سودای من

سنگهایی کان به کویت می خورم

گو گوارا باد بر رسوای من

جان خسرو در دو چشمت یک نظر

گر چه سرزد این قدر کالای من

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

ای نگار دلبر زیبای من

شمع شهرافروز شهرآرای من

جز برای دیدنت دیده مباد

روشنایی دیدهٔ بینای من

جان و دل کردم فدای مهر تو

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

کاشکی برخاستستی روز حشر

جمع گشتی باز این اجزای من

تا ببینم آل پیغمبر بکام

ورچه دوزخ بود خواهد جای من

سعدی

ماه منظور آن بت زیبای من

سرو روز‌افزون مهر‌افزای من

‌کاندرین شهر از کمند زلف اوست

‌بند بر پای جهان‌پیمای من

‌هر کسی با ماه‌روئی سرخوش است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه