گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ببستی چشم من ز افسون زبان هم

دلم بردی نه تنها بلکه جان هم

خرابم می کنی از رخ، ز لب نیز

ازینم می کشی، جانا، از آن هم

ز تیر تست ما را دعوی خون

گواهی می دهد دل، آن کمان هم

ز بیداد تو خرسندم همه عمر

اگر خون ریزیم، راضی، بدان هم

برو، ای باد، بوسی زن برای پای

اگر چیزی نگوید، بر دهان هم

بده ساقی که من مست و خرابم

پیاله خورده ام، رطل گران هم

غمی دارم که باد از دوستان دور

به حق دوستی کز دشمنان هم

بت اندر قبله دارم نه همین بت

که زنار مغانه بر میان هم

اگر افتد قبول این جان خسرو

به بوسی می فروشم، رایگان هم

 
 
 
سلیمی جرونی

ز تلخی کز تو دیدم وز جهان هم

نه از شکر که بیزارم ز جان هم

قدسی مشهدی

مرا زین قصه تن فرسود و جان هم

دلم زین حرف سنگین شد زبان هم

مشتاق اصفهانی

دلم دارد هوای دام جان هم

که بر من باغ تنگ است آشیان هم

توام چون دوستی پروا ندارم

که گردد دشمن انجم آسمان هم

منال ایدل که در دل مهوشان را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه