گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شکرت را شد اگر چه سپه موران مرکب

مگسی نیز نخواهم که کند سایه بر آن لب

منم و قامت شاهد، برو ای خواجه مأذن

تو در مسجد خود زن و الی ربک فارغب

سر درویش بدارد خبر از تاج سلاطین

به رهی کان پسر آید سر ما و سم مرکب

به کرشمه سر ابرو مکن از بهر خدا خم

که ز محراب تو بر شد به فلک نعره یارب

لب لعل تو به هنگام شکر خنده پنهان

ز پی بردن دلها چه فسونی ست مجرب!

مکن، ای شیخ، نصیحت که مکن سجده بتان را

چو بود مذهب ما این، نتوان گشت ز مذهب

به خیال سر زلفت خبر از خواب ندارم

چه درازست شبم، وه که سیه روی چنین شب

اگر این سوخته گوید سخن بوس و کناری

مکنش عیب که هست این هذیان گفتنش از تب

که بود خسرو مدبر که دهد سر به تو باری

به سر کنگر زلفت سر پیران مقرب

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ابن یمین

بود تاریخ عرب هفتصد و پنجاه و یک

وسط روز دو شنبه سوم از ماه رجب

که زد از کتم عدم خیمه بصحرای وجود

قدوه و قبله ملک عجم و دین عرب

آصف عهد جلال دول و دین منصور

[...]

جامی

به مه من که رساند که من دلشده هر شب

ز غم هجر رسانم به فلک ناله یارب

نتوان بوسه زد آن لب کنم اما هوس آن

که ببوسم لب جامی که رسد گاه به آن لب

سر من گرچه نشاید که به فتراک ببندی

[...]

امیرعلیشیر نوایی

چشمه زندگی آمد دهن آن مه نخشب

بهر سیراب شدن سبزه خط رسته به آن لب

طفل مکتب شده پیر خرد اندر ره عشق

شوخ من جلوه کنان چونکه خرامد سوی مکتب

سر ما را چه ره آنکه بفتراک ببندی

[...]

بابافغانی

منم ای شمع دل رفته و جان آمده بر لب

شده بر آتش شوق تو چو پروانه مقرب

شب وصلت که دران پرده کند عقل گرانی

من و افسانهٔ لعلت که فسونی‌ست مجرب

من و خورشید جمالت چکنم ماه وشانرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه