گنجور

 
جامی

به مه من که رساند که من دلشده هر شب

ز غم هجر رسانم به فلک ناله یارب

نتوان بوسه زد آن لب کنم اما هوس آن

که ببوسم لب جامی که رسد گاه به آن لب

سر من گرچه نشاید که به فتراک ببندی

چه شود گر بگذاری که نهم بر سم مرکب

چو مرا مذهب و ملت همه شد در سر و کارت

چه زنم لاف ز ملت چه کنم دعوی مذهب

سخن ظلم تو گفتن بر سلطان که تواند

که در آن حضرت عالی چو تو کس نیست مقرب

نه اگر داشت معلم هوس کشتن خلقی

به تو این ناز و کرشمه ز چه آموخت به مکتب

نشود مهر تو از دل به جفاهای پیاپی

نرود سوز تو از جان به دعاهای مجرب

تب هجران تو یارب چه جگرسوز تبی شد

که طبیب ار تو نباشی نبرد جان کس ازین تب

به شراب ار نفروشم سر و دستار چو جامی

نکنم در صف رندان پس ازین دعوی مشرب

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

شکرت را شد اگر چه سپه موران مرکب

مگسی نیز نخواهم که کند سایه بر آن لب

منم و قامت شاهد، برو ای خواجه مأذن

تو در مسجد خود زن و الی ربک فارغب

سر درویش بدارد خبر از تاج سلاطین

[...]

ابن یمین

بود تاریخ عرب هفتصد و پنجاه و یک

وسط روز دو شنبه سوم از ماه رجب

که زد از کتم عدم خیمه بصحرای وجود

قدوه و قبله ملک عجم و دین عرب

آصف عهد جلال دول و دین منصور

[...]

امیرعلیشیر نوایی

چشمه زندگی آمد دهن آن مه نخشب

بهر سیراب شدن سبزه خط رسته به آن لب

طفل مکتب شده پیر خرد اندر ره عشق

شوخ من جلوه کنان چونکه خرامد سوی مکتب

سر ما را چه ره آنکه بفتراک ببندی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه