امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

شکرت را شد اگر چه سپه موران مرکب

مگسی نیز نخواهم که کند سایه بر آن لب

منم و قامت شاهد، برو ای خواجه مأذن

تو در مسجد خود زن و الی ربک فارغب

سر درویش بدارد خبر از تاج سلاطین

به رهی کان پسر آید سر ما و سم مرکب

به کرشمه سر ابرو مکن از بهر خدا خم

که ز محراب تو بر شد به فلک نعره یارب

لب لعل تو به هنگام شکر خنده پنهان

ز پی بردن دلها چه فسونی ست مجرب!

مکن، ای شیخ، نصیحت که مکن سجده بتان را

چو بود مذهب ما این، نتوان گشت ز مذهب

به خیال سر زلفت خبر از خواب ندارم

چه درازست شبم، وه که سیه روی چنین شب

اگر این سوخته گوید سخن بوس و کناری

مکنش عیب که هست این هذیان گفتنش از تب

که بود خسرو مدبر که دهد سر به تو باری

به سر کنگر زلفت سر پیران مقرب