گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای ز تو خورشید چرخ در مرض تف و تاب

از من تاریک روز، طلعت روشن متاب

چشمه خورشید را آب نباشد دگر

چون تو ز تف هوا خوی کنی، ای آفتاب

زلف تو کژ پیچ پیچ، هر سر موی کژت

کژ بنشیند، ولیک راست نگوید جواب

بسته زلف تو گشت روی دل من سیاه

گور من آباد کرد خانه چشمم خراب

چند به وهم و خیال از لب تو چاشنی

کام چه شیرین کند خوردن حلوا به خواب

من ز خیال لبت نیستم آگه ز خویش

مستی نقدم نگر نسیه چو بینی شراب

بر من و رسواییم، گر تو کنی خنده ای

بس بودم از لبت تا بود این فتح باب

جان به فدای رخی کش چو نظاره کنی

صبر نگیرد قرار، عمر نجوید شتاب

دست نشوید ز تو خسرو اگر چه ز عشق

از پی یا شستنت خون دل من شد آب